ترنّم جانترنّم جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

ترنّم نامه

شب قدر و شهادت مولا امیرالمومنین(ع)

  گر خدایی نیست جز رب جلی لا امیرالمومنین الا علی     شنیدم عاشقی مستانه می گفت : اگر آتش به زیر پوست داری / نسوزی گر علی را دوست داری . . .   چشم ما و عنایت حیدر، دست ما و کرامت حیدر. یا علی(ع)       امشب رحمت دوست جاریست، مانند رود، نه! مانند باران... اگر دلتان لرزید، بغضتان ترکید، کسی اینجا محتاج دعاست... اگر یادتان بود باران گرفت دعایی به حال بیابان کنید ... _____________________________________________ ترنم عزیزم امشب اولین شب قدر زندگی توست. خدا را شکر از تقدیری که برایم رقم زد و تو در آن بودی و هستی.     ...
5 مرداد 1392

بابا بیدار شو....

ترنّم جان  ، دخترم سلام الهی که بابا فدات شه ، حدوداً 2 روز پیشا بود که یه صحنه ازت دیدم که قند توی دلم آب شد، شایدم من اشتباه میکنم ... ولی دلم گواهی میده که درست حدس زدم... میرم سر اصل مطلب : حدوداً 2-3 روز پیش بود و من که تازه از سرکار اومده بودم خونه بعد از کلی لاو ترکوندن با دخمل گلم و عشق بازی و ... شام خوردیم و من کنار سفره دراز کشیدم و دستم را گذاشتم روی پیشونیم که یه چرت کوچولو بزنم که یه 2 دقیقه ای بعد که من هنوز بیدار بودم و فقط چشمامو بسته بودم دیدم یه جفت دست کوچولو و قشنگ دارن انگشت شصتم رو میکشن و با زبون کودکانه قشنگش بابایی رو صدا میکنه و من که از شدت ذوق زدگی دست از پا نمیشناختم که دخترم آگاهانه چند...
5 مرداد 1392

باز هم ذوق واسه بابا ( باز هم خدا شانس بده)

سلام نفس ناز نازی مامان   طبق معمول بابا از سر کار اومد و ترنم رو صدا کرد. تو هم گرم بازی که با صدای بابایی چرخیدی طرف صدا       و اینجا بابا از در اتاقت اومد داخل     قربون این ذوق کردنت بشم مادر. دردو بلات توی قلبم الهی. فدات بشم عروسک نازم. ترنمم ، من تو و بابای تو رو خیلی دوستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دارم.   خدایا شکر برای وجودی که وجودم با وجودش معنا گرفت. شکر برای حضور ترنمم... ...
3 مرداد 1392

کلی 6

سلام مامان جان عروسک مامان ، از یک ماهگیت می خواستم که وقتی سنت که بالای وبلاگ نشون داده میشه میرسه به تکرار یک عدد واست عکسش رو بگیرم ولی هر ماه یادم می رفت و معمولاً یکی دوساعت بعد یادم می اومد. ولی اینبار شکارش کردم.   در 6 ماه و 6 روز و 6.......       الهی که دورت بگردم قصه زیبای تمام ثانیه های عمر من و بابا. ...
1 مرداد 1392

صداي آشناي پدر

ترنّم جان  ، دخترم سلام الان كه دارم اين مطلب رو واست مينويسم 5 ماه و 16 روز و 14 ساعته كه تو دل ماماني هستي و الان تقريباً 700 گرمي وزنت شده. الهي كه بابا دورت بگرده يه چند روزي بود كه تكون نميخوردي تو شكم ماماني ، البته نه اينكه اصلاً تكون نخوري ، بعد از اون تكوناي زيادي كه هفته پيش ميخوردي كه به قول ماماني داشتي ورزش صبحگاهي انجام ميدادي طوري كه از روي شكم ماماني حركتات معلوم بود ، يه دو سه روز شده بود كه خيلي كم ورجه وورجه ميكردي. من و ماماني خيلي نگرانت شده بوديم تا اينكه يه شب وقتي من داشتم باهات حرف ميزدم و قربون صدقت ميرفتم بهت گفتم : واسه بابايي يه خورده ورجه وورجه كن دخمل بابا. اونوقت تو شروع كردن به تكون خوردن و ورجه وو...
15 مهر 1391

خريد سيسموني(1)

ترنّم جان  ، دخترم سلام چند روز پيش يعني دقيقاً پنج شنبه 91/7/6 با ماماني رفتيم قشم واسه خريد سيسمونيت، وقتي رسيديم درگهان اول قرار شد همه جا رو بگرديم و قيمت بگيريم بعد بريم قشم هم قيمت بگيريم، هر كجا كه قيمتش مناسب تر بود از همونجا خريد كنيم. يه ليست بالا بلند هم از كليه وسايل مورد نيازت از اينترنت و اينور و اونور تهيه كرده بوديم. بعداز اينكه درگهان رو گشتيم رفتيم قشم اونجا رو هم قيمت گرفتيم ولي خدائيش تنوع جنسي كه توي درگهان بود خيلي بيشتر از قشم بود. تصميم گرفتيم با ماماني كه صبح فرداش بريم درگهان خريداتو انجام بديم و از همونطرف هم بريم سمت بندر لافت و برگرديم خونه. بابا جون از اونجائيكه دوست داشتيم واست بهترينها رو بخريم ...
8 مهر 1391

خاطرات نيمه اول(2)

ترنّم جان  ، دخترم سلام بعد از اينكه جواب آزمايشت رو برديم دكتر واسه ماماني سونوگرافي NT رو پيشنهاد كرد و ما در تاريخ 18 تيرماه 1391 رفتيم سونوگرافي NT كه يكي از مطمئن ترين روشهاي غربالگريه كه اگر خدايي نكرده ناهنجاري خاصي داشته باشي نشون ميده ، كه خوشبختانه صحيح و سالم بودي. نميدوني وقتي كه توي سونوگرافي دكتر تو رو نشونمون داد چقدر من و ماماني از ديدنت خوشحال شديم و توي پوست خودمون نمي گنجيديم. باورمون نميشد اين فرشته ي كوچولو كه توي رحم ماماني خوابيده تو باشي... وقتي كه دكتر داشت تو رو نشون من و ماماني ميداد و ميخواست گردي جمجمه ي سرت رو نشونمون بده تو يدفعه اي چرخيدي و روتو به ما كردي كه من و ماماني خيلي ذوقت كرديم، از اون سون...
5 مهر 1391

خاطرات نيمه اول(1)

ترنّم جان  ، دخترم سلام ميخوام واست از روزي بگم كه من و مامان فهميديم خدا تو رو به ما هديه كرده، اون روز 2 خرداد 1391 بود كه من و مامان فهميديم كه تو توي وجود ماماني داري شكل ميگيري ، مامان كه خيلي شوكه شده بود آخه چند وقتي بود منتظرت بود ديگه كم كم داشت نااميد ميشد ، من هم خيلي خوشحال شده بودم آخه راستشو بخواي مامان به اصرار من بود كه قبول كرد بچه دار بشيم، فكر ميكرد هنوز آمادگيشو نداره. فرداي همون روز رفتيم آزمايشگاه تا مطمئن بشيم، كه ساعتاي 7و8 شب بود كه جواب آزمايش رو گرفتيم و جواب مثبت بود  من و مامان از اينكه تو قرار بود به جمعمون اضافه بشي خيلي خوشحال بوديم، البته واست از خوشحالي خاله ها و مامان بزرگي و بقيه بگم كه...
4 مهر 1391

آغاز يك تولد

ترنّم جان ، دخترم سلام   اول از هر چيزي بايد بگم كه نميدوني من و مامانت چقدر از بودن تو خوشحاليم و چقدر واسه ديدنت ثانيه شماري ميكنيم. اين وبلاگ رو برات درست كرديم تا تمام خاطرات و لحظاتي رو كه با تو سپري كرديم و ميكنيم اينجا بنويسيم تا وقتي بزرگ شدي بخوني و هرآنچه كه لازمه از دوران كودكي و تولدت بدوني در دسترست باشه و البته بفهمي كه مامان و بابا چقدر دوست دارن و واست زحمت كشيدن. از اونجايي كه وبلاگتو تازه ساختم كليه اتفاقات اين 5 ماه گذشته رو كم كم با عنوان "خاطرات نيمه اول" برات مينويسيم. (دوست داريم)M&Y ...
1 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنّم نامه می باشد